کد مطلب:140244 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

شهادت مسلم بن عقیل
بعد ابن زیاد فریاد زد: جلاد بیا كه وصیت مسلم تمام شد، او را بر بالای بام قصر ببر و گردنش را بزن دوست و دشمن را لرزه بر اعضاء و رعشه بر اندام افتاد جناب مسلم سلام الله علیه فرمود:

ای ابن زیاد اگر با من خویشی می داشتی البته مرا نمی كشتی.

در ترجمه تاریخ اعثم كوفی است كه حضرت فرمود: ای ابن زیاد اگر پسر پدرت می بودی البته حرامزاده نبوده و من را نمی كشتی چون پسر كسی هستی كه پدرش معلوم نیست لهذا حكم به قتل بیگناه می دهی ولی من می دانم پدر پدرت كیست و از سندی پسر سندی چه توقع؟!

ابن زیاد بیشتر در غضب شد گفت: در كشتن وی تعجیل كنید.

ملا حسین كاشفی در روضة الشهداء می نویسد: ابن زیاد آواز داد كه از اهل مجلس من كیست كه مسلم را بر بام كوشك برآورد و سرش را از تن جدا كند؟

پسر بكر بن حمران گفت: یا امیر این كار منست كه امروز پدر مرا كشته است و در تاریخ الفتوح آمده كه عبیدالله مردی را از اهل شام كه مسلم او را در اثناء محاربه زخمی بر سر زده بود بخواند و به وی گفت كه مسلم را بگیرد و بر بام كوشك ببرد بدست خویشتن گردن او بزند و كینه خویش از او باز خواهد

مرحوم محدث قمی در منتهی الآمال می نویسد: ابن زیاد بكر بن حمران را طلبید و این ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را


ببر ببام قصر و او را گردن بزن.

بهر صورت قاتل آن حضرت هر خبیث و ناپاكی بود وقتی از ابن زیاد فرمان قتل آن بزرگوار را یافت حضرتش را ببام قصر برد در حالی كه آن جناب تكبیر می گفت و استغفار می نمود و صلوات بر رسول خدا و آلش می فرستاد و در ضمن از اهل كوفه به خدا شكوه می كرد و در درگاهش عرضه می داشت: الهی حكم كن میان این قوم و ما كه ما را فریب دادند و بعد تكذیبمان نمودند.

ملا حسین كاشفی در روضة می نویسد: چون مسلم به بالای بام قصر رسید رو بجانب مكه كرد و گفت: السلام علیك یابن رسول الله آیا از حال مسلم بن عقیل هیچ خبر داری و بیتی چند فرمود كه ترجمه اش به فارسی این است:



ای باد صبا ز روی یاری

سوی حرم خدا گذر كن



شهزاده حسین را چو بینی

بنشین حدیث مختصر كن



هر بد كه ز كوفیان بدیدی

فرزند رسول را خبر كن



برگوی كه مسلم ستم كش

شد كشته تو چاره ی دگر كن



مغرور مشو به قول كوفی

وز فتنه شامیان حذر كن



دیگری زبانحال آن حضرت را در آن هنگام چنین به نظم در آورده:



توئی آگه ز حال زار غریبان

كه نیست جز غم و اندوه و ناله یار غریبان



به شهر كوفه فتادم غریب نیست كس آگه

بروزگار كه چون است روزگار غریبان



نه قاصدی به جز از آه صبحدم كه فرستم

سوی وطن كه بدانند حال زار غریبان



ندانم آنكه كنم رو كجا غمم بكه گویم

دریده چرخ بسی پرده ز اعتبار عزیزان






صبا برو بسوی مكه عرضه ده به حسینم

كه ای شهنشه ایجاد شهریار غریبان



مكن به كوفه تو زنهار رو كه از پس كشتن

به خاك كس نكند دفن جسم زار غریبان



هزار حیف ندیدم رخ تو در دم آخر

كه من غریبم و بودی تو غمگسار غریبان



در مقتل ابی مخنف آمده كه مسلم از جلاد تمنا كرد تا دو گانه ای بجا آورد بعد او را بكشد آن قسی القلب گفت مأذون نیستم، مسلم باز گریه بر او مستولی شد.

مرحوم مفید در ارشاد می فرماید: ابن زیاد گفت: كو آن كسی كه مسلم بر سر او ضربت زده، فی الحال بكر بن حمران حاضر شد.

ابن زیاد گفت: مسلم را ببر به بام و گردنش را بزن، آن ناپاك جناب مسلم را به بام برد و سرش را برید و جسدش را از بام قصر به زیر انداخت، سر را برداشت و به حضور ابن زیاد برد اما می ترسید و بدنش می لرزید.

مرحوم سید در لهوف می نویسد: ابن زیاد گفت: ما شأنك یعنی چرا این گونه ترسان و هراسانی گفت ای امیر در آن ساعت كه خواستم سر مسلم را جدا كنم مرد سیاه پوش و غضبناكی را دیدم كه در پیش رو ایستاده، انگشت به دندان گرفته چنان ترسیدم كه هرگز چنین نترسیده بودم.

ابن زیاد گفت: هیچ خبر نبوده خیال تو را برداشته كه به وحشت افتادی.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد: چون بكر بن حمران از بالای قصر به حضور ابن زیاد آمد، ابن زیاد پرسید: كشتی؟

گفت: بلی.

پرسید: چون او را به بام بردی چه می گفت؟ آیا التماس نكرد؟

گفت: نه بلكه تكبیر می گفت و تسبیح می كرد و استغفار می نمود چون پیش


رفتم كه او را گردن بزنم از سوز دل می گفت: خدایا میان ما و این قوم حكم كن كه ما را گول زده و خوارمان كردند.

ای امیر مسلم در مناجات بود كه ضربتی بگردنش زدم كارگر نشد.

مسلم گفت: بس نیست؟

گفتم: نه، ضربت دیگر زدم كارش را ساختم و سرش را از بدن جدا كردم.